یه روز از زندگی
ساعت ١٠ و نیم صبحه من و بابا از بعد از نماز صبح بیداریم و داریم مثلا درس می خونیم بابایی آماده میشه که بره نون بخره میاد بالای سرت و صدات میکنه:"محمد حسین پاشو بریم نون بخریم" تو خواب و بیداری کلمه نون رو تکرار می کنی اما بازم می خوابی بابا تنها میره واسه نون خریدن و برمیگرده صدای کلید که تو قفل در میچرخه خوابت رو سبک می کنه یه تکون دیگه به خودت میدی و بعد هم با کلی کش و قوس و لبخندی از سر رضایت واسه خواب خوب دیشبت و اینکه تا چشماتو باز می کنی مامان و بابا بالای سرت هستن از خواب بیدار میشی همین که سستی خواب از تنت میره یا به قول بابات دیگه خامه نیستی فرز بلند میشی و اولین کاری که میکنی اینه که قرآن رو که بالای سرت گذاشتم ...